در جست‌وجوی حقیقت از ایران تا آلمان
کد خبر: 4159693
تاریخ انتشار : ۱۰ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۲:۴۳
روی میز مطالعه/ صلیب سلمان

در جست‌وجوی حقیقت از ایران تا آلمان

«صلیب سلمان» عنوان رمانی است که حسین قربان‌زاده خیاوی با نگاهی متفاوت به مفاهیمی چون خانواده، داعش، جنگ و معرفی پیامبر اسلام(ص) به جوانان اروپایی نوشته است.

«صلیب سلمان» روایتگر زندگی نوجوانی به نام سلمان است که از پدری آلمانی و مادری اهل جنوب ایران که تمام خانواده‌اش را در جنگ از دست داده به دنیا آمده است. سلمان سال‌ها در کنار اویس یکی از فرماندهان بزرگ جنگ که جانباز هم هست در روستایی نزدیک به قلة ساوالان باغداری می‌کند. اویس شیفتة پیامبر است. با مرگ پدر و مادر، سلمان ناگزیر به آلمان می‌رود تا با عمویش زندگی کند. در آلمان دو گروه با گرایش افکار داعشی و طرفداران آنجلا مرکل که از مدافعان کاریکاتوریست دانمارکی هتاک به پیامبر اسلام بوه است، با یکدیگر درگیری دارند. سلمان بین این دو گروه قرار می‌گیرد و تلاش می‌کند پیامبری که اویس برایش معرفی کرده به همه معرفی کند.

کتاب درصدد است بازتعریفی از دیدگاه‌ها غربی و دین اسلام را به خواننده ارائه دهد.

کتاب برای رده سنی 15 تا 18 مناسب است اما می‌تواند نظر مخاطب بزرگسال جست‌وجو‌گر را جلب کند.

به گفته خیاوی این رمان حاصل نشست‌های دفتر  آفرینش‌های ادبی رمان حوزه هنری  بوده و برای نگارش بخش آلمان علاوه بر تحقیق، از همکاری یکی از نویسندگان ایرانی مقیم دوسلدورف بهره برده است.

خیاوی پیش‌ازاین کتاب‌های «آتش و پرواز لاک‌پشت‌ها» و «رد انگشت‌های اصلی» را در سوره مهر به چاپ رسانده است.

رمان «صلیب سلمان» در 284 صفحه به قیمت 165 تومان در بازار نشر موجود است.

در بخشی از کتاب آمده است:

اویس دهانش را چسباند به شاخه درخت هلو، آرام ‌گفت: «دختر خوب، ابرها وقتی از روی قله ساوالان رد می‌شوند عظمت سلطان مات و مبهوتشان می‌کند، اردیبهشت را با دی ماه اشتباه می‌گیرند، شکوفه نزن دختر خوب، صبر کن ابرها هوشیار شوند. مبادا شکوفه‌هایت زیر برف بد موقع پنهان ‌شود و بسوزد!»

لبخند زدم. اویس به قله خیره شد. گفت: «اویس زبان درخت‌ها را می‌فهمد، زبان «آیِ» خودش را نفهمد!؟»

سرخ شدم. ادامه داد: «فرِّ من، راین زبان دل را می‌فهمد پاسخ هم می‌دهد، از بیخ گوش ساوالان تا راین فاصله‌ای نیست، اما آیِ من! فرِّ من! فاصله‌ها همیشه امانت‌دار نیستند!»

انگشتت را از جلوی مدادها برداشتی. مدادها در صفی مرتب به طرفم آمدند. جلو آمدی. صف مدادها پیش رویم بود. انگشت گذاشتی روی مدادی که تازه خریده بودم. از آن گذشتی. مداد قدیمی‌ام را که تازه تراش شده بود نشان دادی. دستت را باز کردی. مداد نشست کف دستت. مداد را به طرف من گرفتی. با همان لبخند. گفتی: «حالا می‌توانی!»

انتهای پیام
captcha