«ای ساقیِ سرمستِ ز پا افتاده!»
از دست تو پیمانه چرا افتاده؟
هر جوی که دیده مشک خالی تو را
جاری شده سوی کربلا افتاده
ای میر علمدار! به پاخیز و ببین
میخانه و می دست که ها افتاده؟!
سوگند به خونِ جاری از فرق سرت
سوگند به دستانِ جداافتاده –
برخیز! که از تو می نخواهیم عباس (ع)
چون مزه می ز کام ما افتاده
برخیز و ببین که بعد تو از دنیا
مردانگی و رسم وفا افتاده
با دیدن آه و اشک هایم گفتند:
انگار که از چشمِ خدا افتاده
از طعنه چگونه من کمر راست کنم؟
پیری شده ام که بی عصا افتاده
اکنون کمرم شکست، تنها تو بگو
دستان بریده ات کجا افتاده؟