کد خبر: 3523186
تاریخ انتشار : ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۴
/پای روایت آزادگان از سال‌های صبوری/

برگه مرخصی جیبم بود که اسیر شدم

گروه اجتماعی: عبور از تونل وحشت، تحمل گرسنگی و تشنگی و بی‌حرمتی نمونه‌هایی از سختی‌هایی است که آزادگان سرافراز کشورمان در زندان‌های رژیم بعث در دوران اسارت تحمل کرده‌اند، در این میان در آستانه سالگرد ورود آزادگان به میهن پای روایت‌های جمعی از آنان نشسته‌ایم.

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا) از ایلام، کم نیستند سختی‌هایی که قدرت بیانشان وجود ندارد و یا می‌دانند اگر بگویند برای ما شبیه افسانه است، اما از لبخندشان و نگاهشان می‌توان فهمید که ناگفته‌هایی دارند که تنها صبوری می‌تواند توصیفشان کند.
«فرج غلامی»، معلم آزاده درباره‌ نحوه‌ اسارت، مدت زمان و دوران اسارت در گفت و گو با خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا) از ایلام، اظهار کرد: چهارم تیرماه سال 67 بود که در منطقه «کوشک» شلمچه به اسارت نیروهای رژیم بعثی صدام درآمدم.
وی ادامه داد: در آن زمان مشغول گذراندن دوره مقدس سربازی در ارتش جمهوری اسلامی ایران بودم، در طول دوره، 45 روز مرخصی داشتم که با توجه به بعد مسافت آنجا تا شهرمان و بالا بودن هزینه ایاب و ذهاب، کمتر به مرخصی می‌رفتم.
برگه مرخصی در جیبم بود، اسیر شدم
غلامی عنوان کرد: یادش بخیر! ارشد دسته و 23 ماه خدمت بودم که سرانجام 15 روز مرخصی برایم نوشته شد که 3 روز تشویقی نیز از سوی فرمانده گرفتم و در مجموع با 18 روز مرخصی می‌خواستم به خانه بروم، حقیقتاً نمی‌توانستم از دوستانم جدا شوم و راهی خانه شوم. محل خدمتم لشکر92 اهواز، تیپ 4 گردان 100 دسته یکم بود، بعد از گرفتن مرخصی آن شب خواستم با ماشین غذا برگردم که نشد و تصمیم گرفتم صبح روز بعد با کامیون حامل یخ برگشته و به مرخصی بروم.
این آزاده سرافراز با بیان اینکه در آن شب ساعت 3 بامداد بود که عراقی‌ها به ما حمله کردند و تا صبح حمله و آتش ادامه داشت، گفت: موقعیت ما خط دوم جبهه ایران بود که متوجه شدیم بعثی‌ها از سمت اهواز حمله کرده و ما محاصره شده بودیم.
این جانباز و آزاده سرافراز با لبخندی زیبا اضافه کرد: مثلاً خواستم مرخصی بروم، چی بود و چی شد، از حمله آن شب فقط من و یکی از دوستانم به نام «یحیی شیری» مانده بودیم که اسیر شدیم.
وی ادامه داد: بعد از اینکه به دست عراقی‌ها افتادیم یکی از آنها کمی آب به ما داد چرا که خیلی تشنه بودیم، هرگز از یادم نمی‌رود که خاکریزها توسط نیروهای بعثی با آب محاصره شده بودند و منطقه کاملا گل و لای بود و افراد تا بالای زانو در گل فرو می‌رفتند که در این مسیر عراقی‌ها از ما خواستند که زخمی‌هایشان را به کول کشیده و آنها را با خود ببریم. در مجموع از کل آن منطقه حدود 300 نفر را اسیر کرده بودند و ما نیز هر لحظه منتظر مرگ بودیم، شرایط بسیار سختی بود، تشنگی به شدت بر ما فشار می‌آورد و دریغ از یک قطره آب.
در این بین هر چند لحظه یک بار خبرنگاران خارجی می‌آمدند و از ما سوال می‌پرسیدند که بعد از این بازجویی‌ها ما را به بصره منتقل کردند که در ورودی شهر بصره توسط مردم با پرتاب سنگ و آب دهان و سایر موارد که دیگر جای گفتن ندارد مورد استقبال قرار گرفتیم و از ما خواستند علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران شعار دهیم.
غلامی بیان کرد: در «بصره» اسرا را وارد سوله‌ای کردند که اطرافش با سیم خاردار محصور شده بود، تشنه بودیم، شدت تشنگی بسیار آزار دهنده بود، که در این بین تعدادی سرم بیمارستانی توسط یکی از اسرا پیدا شد و مجبور بودیم به جای آب از آنها استفاده کنیم تا عصر آن روز ما را جلوی آفتاب سوزان بصره نگه داشتند، در این بین خبرنگاران هر چند ساعت یک بار می‌آمدند و سؤالاتی می‌پرسیدند. تا 2 روز در آن اردوگاه بودیم و بعد از آن با اتوبوس ما را به بغداد منتقل کردند، وارد اردوگاه که شدیم بعد از پیاده شدن از اتوبوس‌ها باید از داخل کانال سربازان چماق به دست عبور می‌کردیم که بسیار وحشتناک بود، در این کانال شدت شکنجه به حدی بود که در هنگام عبور از آن تونل 4 نفر از اسرا شهید شدند.
وی اظهار کرد: شب آن روز تعدادی از ما را جدا کردند و بردند و هنوز کسی از آنها خبری ندارد، بعد از آن روز، ما را به شهر «الرمادی» بردند و باز هم باید از داخل تونل شکنجه عبور می‌کردیم در آنجا لباس‌هایمان را گرفتند و یونیفرم‌های زرد رنگ با آرم PW (اسیر جنگی) به تنمان پوشاندند. نوک انگشت اشاره دست چپم ترکش خوره بود و اصلا متوجه نشده بودم. در اردوگاه شدت جراحتش به حدی بود که یکی از اسرا که به گفته خودش در درمانگاه ارتش خدمت کرده بود برایم بخیه کرد و امروز با نگاه به انگشتم یاد آن شب‌ها می‌افتم، در هر آسایشگاه 800 نقر اسیر ایرانی وجود داشت و تا 3 ماه اول مرتب ما را شکنجه می‌دادند، اردوگاه ما در 3 بخش 600 نفری اسرا را در خود جای داده بود و هر آسایشگاه 80 نفر اسیر را در خود اسکان داده بود.
این معلم آزاده یادآور شد: یک سال و اندی در اردوگاه الرمادی 13 ماندیم و بعد از آن ما را به اردوگاه تکریت منتقل کردند. عراقی‌ها از برپایی نماز جماعت در اردوگاه به شدت بدشان می‌آمد و من هم که تا حدی صدایم قابل تحمل بود یک روز اذان گفته و مکبر نماز جماعت شدم که بعد از نماز باید 100 ضربه شلاق را تحمل می‌کردم. همیشه از ساعت 8 صبح تا شب هنگام، آهنگ‌های مبتذل خوانندگان ایرانی در غرب را پخش می‌کردند که این هم به نوبه خود عذاب‌آور بود.
رمضان در اسارت
وی گفت: در ماه رمضان با یک نان سحری می‌خوردیم و با یک لیوان آب افطار می‌کردیم. روزهایی که نیروهای صلیب سرخ می‌آمدند که قبل از آن عراقی‌ها ما را آزاد می‌کردند و می‌گفتند وای به حال کسی که بی مورد دهانش را باز کند و حرفی بزند، در آن چند روز که نیروهای صلیب‌سرخ آنجا بودند راحت بودیم ولی همین که می‌رفتند اردوگاه دوباره جهنم می‌شد.
غلامی ادامه داد: سخت‌ترین شکنجه زمانی بود که افراد را در داخل چاه توالت فرو می‌کردند، تداعی شکنجه‌های آن زمان برایم سخت است. یکی از تلخ‌ترین خاطراتم شکنجه‌ای بود بعد از تلاوت قرآن و خواندن نماز جماعت برایم تدارک دیدند باید در داخل محوطه بزرگ اردوگاه به صورت کلاغ‌پر سنگ‌ریزه جمع می‌کردم.
این معلم، جانباز 35 درصد و آزاده سرافراز ایران اسلامی در پایان سخنانش یادآوری کرد: جریان مرخصی‌ام به بعد از 2 سال و 3 ماه اسارت افتاد تا اینکه در 24 شهریور سال 69 آزاد شده و به میهن اسلامی بازگشتم.
به خاطر روزه گرفتن شکنجه می‌شدیم
«مرتضی باسامی»، از کارکنان بانک سپه که بیش از 2سال را در زندان بعثی‌ها گذرانده است نیز در گفت و گو با خبرگزاری ایکنا از ایلام، گفت: 18 تیرماه سال 1364 بود که در منطقه سومار در تیپ 55 هوابر سرباز بودم، 2 سال خدمت بودم که اضافه خدمتی 4 ماهه به همه سربازان ارتشی خورد که 3 ماه آن را انجام دادم که در پایان این دوره 4 ماهه بود که در تاریخ 31 تیر ماه تیر ماه 67 در منطقه «نفت‌‍شهر» به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدم.
وی با اشاره به اینکه آن شب دشمن تک زده بود و ما کاملا در محاصره بودیم، حدود ساعت 2 بامداد بود که در مسیر جاده سومار اسیر شدیم، 7 نفر بودیم که به سمت شهر ایوان با پای پیاده در حال حرکت بودیم، گفت: روز بعد ما را به سمت شهر سومار بردند، ساعت 4 عصر بود که به شهر مندلی عراق منتقل شدیم دقیقا به یاد دارم که در ارتفاعات 402 بود که آفتاب در حال غروب کردن بود که در آنجا از ما بازجویی کردند.
این آزاده ایوانی ادامه داد: در حوالی شهر «بعقوبه» بودیم و حدود 10 روز ما را در آنجا گیر دادند که بعد از آن به اردوگاه تکریت منتقل شدیم. حدود 1 هزار نفر بودیم که وارد تکریت شدیم. روزهای اول بی آبی و تشنگی عذاب‌آوری را تحمل کردیم، روز سوم بود که نان برایمان آوردند. 2 سال و چند ماه در اردوگاه تکریت بودیم که بعد از آنجا با اتوبوس به بغداد منتقل شدیم که در ورودی شهر بغداد سربازی که در داخل اتوبوس بود از ما خواست که به زیر صندلی‌ها برویم که اصلا فراموش نمی‌کنم که مردم آنقدر با سنگ به شیشه‌های اتوبوس کوبیدند که تمام شیشه‌ها شکسته شد و بسیاری از اسرا زخمی شدند. شکنجه‌ها بسیار سخت و سنگین بود.
به گفته این آزاده یکی از سخت‌ترین شکنجه‌ها تحمل 4 ماه زندگی اسرا در کنار هم در اردوگاه به صورت کاملا عریان بود.
باسامی در تشریح خاطرات دوران اسارت خود می‌گوید: شیرین‌ترین خاطره‌ام آزادی و روزی بود که تبادل اسرا انجام شد، مسئول کمپ بودم که در روز اول تبادل بنا به مسئولیتم افسران عراقی اجازه رفتن به خودم را ندادند، دوستان همگی رفتند و من ماندم که یک شبانه روز بعد از تبادل اول ما را نیز آزاد کردند. شیرینی آزادی وصف شدنی نیست. تلخ‌ترین خاطره‌ام این بود که اردوگاه 2 هزار و 100 نفری ما در ماه رمضانی بود که 42 نفر از اسرا را به خاطر روزه گرفتن جدا کردند که من هم در میان این افراد بودم به خاطر روزه گرفتمان به شدت شکنجه شدیم .
دیدن خبرنگاری که از او تنفر داشتم
«مرادعلی رادفر» دیگر آزاده سرافراز ایلامی نیز ماجرای اسارت خود را این گونه برای خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا) از ایلام، شرح داد: فروردین سال 61 بود از بندرعباس جبهه اعزام شدم، در ابتدا مدتی در آموزشی بودیم و بعد از آن در عملیات آزادسازی خرمشهر در مرحله اول حضور یافتم.
وی می‌گوید: مرحله اول عملیات آزادسازی خرمشهر 10 اردیبهشت ماه سال 61 بود که در آن عملیات در منطقه «هویزه» به اسارت درآمدم. عصر بود. قرار شد عملیات آغاز شود، تیپ ثاراله متشکل از نیرو استان‌های کرمان، بندرعباس و زاهدان بود به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی فرمانده تیپ بود.
3 گردان شهید رجایی، باهنر و بهشتی بودیم که یکی از این 3 گردان باید خط شکن می‌شد که بعد از قرعه‌کشی گردان ما (گردان شهید رجایی) باید معبر را باز ‌می‌کردیم. قبل از رسیدن به پشت خاکریز آخر رزمندگان از همدیگر خداحافظی کردند چون خط باید شکسته می‌شد و کسی امید به بازگشت نداشت.
رادفر یادآور شد: ساعت 10 شب بود که عملیات بیت‌المقدس آغاز شد و تا نزدیک ساعت 12 شب به خاکریزهای عراق رسیدیم، در مسیر رسیدن به خاکریزها که معبر بسیار باریکی بود یکی از رزمندگان پایش روی مین رفت و شهید شد و آتش دشمن شدت گرفت. در خاکریز اول عراق سقوط کرد و ما مستقیم پیش می‌رفتیم، 4 خاکریز را پشت سر گذاشتیم (خاکریزهای فرضی) 50 نفر بودیم که وارد محوطه‌ای شدیم و از یکدیگر فاصله گرفتیم و در کل میدان پراکنده شدیم که متاسفانه ناگهان و ندانسته وارد میدان مین شده بودیم. بعد از گذشت چند دقیقه و تحمل آتش سنگین در محاصره قرار گرفتیم.
این آزاده سرافراز ایلامی تصریح کرد: از گردان ما 5 نفر اسیر شدند، ساعت 11 صبح روز بعد عراقی‌ها وارد میدان شدند و شروع به پاکسازی میدان کردند و تیر خلاصی می‌زدند، من و یکی از دوستانم به نام «محمد رشیدی» که به دلیل جراحت شدید انفجار مین از کمر به پایین کاملا از بین رفته بود تنها ماندیم. در میان بوته‌ها خودم و محمد را پنهان کردم که بعد از غروب آفتاب و تاریک شدن هوا بازگردیم که در این بین بالگرد عراقی با فاصله بسیار کمی تیر خلاصی را به زخمی‌ها و شهدای ما می زدند که بعد از آن کانال زرهی سربازان تازه نفس عراقی وارد میدان شدند.
وی اظهار کرد: شدت جراحت محمد به حدی بود که تحمل برایش امکان پذیر نبود و سرانجام در حالی که سرش بر سینه‌ام بود شهید شد.
حدود ساعت 2 بعدازظهر بود که دو سرباز عراقی به همراه گروهبانی سنگرم را محاصره کرده و مرا به اسارت درآوردند. پیشانی بندی بر پیشانی داشتم که با همان دستانم را بستند و مرا به محل استقرار سپاه چهارم خودشان بردند .
وی با بیان اینکه صحنه‌ای که بسیار عذاب‌آور بود تیرباران جنازه محمد توسط یکی از آن سربازان بعثی بود که دلم را به درد آورد، اضافه کرد: بعد از رسیدن به محل استقرار سپاه چهارم عراق سربازی مرا تفتیش کرد که عکس امام خمینی(ره) را از جیبم درآورد و با تعجب نگاهم می‌کردند. بعد از بازجویی یک شب در بصره ماندیم و بعد از آن ما را بغداد منتقل کردند.
رادفر گفت: نکته جالب توجه اینکه قبل از آمدنم به جبهه خبرنگار عراقی همیشه با اسرای ایرانی در تلویزیون مصاحبه می‌کرد که به شدت از او تنفر داشتم چرا که می‌گفتند اهل یکی از استان‌های مرزی کشورمان است ولی به عراق پناهنده شده و برای بعثی ها کار می‌کند، خیلی دوست داشتم از نزدیک او را ببینم و با او درگیر شوم که بنا به قضای روزگار در بغداد همان خبرنگار که قبلا او را فقط از تلویزیون دیده بودم از خودم نیز مصاحبه گرفت که تحملش برایم بسیار سخت بود.
وی با اشاره به اینکه بعد از بغداد ما را به اردوگاه شهر الرمادی بردند و 40 روز در آنجا ماندیم که بعد از آنجا مرا به اردوگاه‌های چهارگانه موصل فرستادند، عنوان کرد: عذاب‌آور بود، شکنجه‌های سخت و غیرقابل تحمل که بیانش در قالب این گفت و گو نمی‌گنجد که سرانجام بعد از 8 سال و 4 ماه و 20 روز در تاریخ 30 مرداد ماه سال 69 آزاد شدیم و به میهن اسلامی بازگشتیم.
این آزاده ایلامی در پایان از تلخ‌ترین و شیرین‌ترین خاطراتش می‌گوید: تلخ‌ترین خاطره ام در دوران اسارت شنیدن خبر ارتحال امام راحل(ره) بود که در آن زمان در اردوگاه موصل بودم و شیرین‌ترین خاطره ام نیز لحظه ورودم به مرز خسروی قصرشیرین بود که بر خاک ایران بوسه زدم.

گفتگو از رضا نجفی
captcha