بدون شک شهدا، هم پهلوان بودند و هم قهرمان، پهلوانانی که بر سر نفس خویش، امیر بودند و قهرمانانی که گوی سبقت از مدارج دنیوی ربودند و تنها به دیدار ذات اقدس خداوند متعال، آرامش یافتند و اقناع شدند.
در بین شهدای ورزشکار استان لرستان نام شهدایی از جمله علی گودرزی، علیصفر زارم، رحیم عباسی، ماشاءالله کوقان، صیفور نقوی، صفر سالاروند، نصرتالله آسترکی، نصرتالله احمدوند، علیمحمد مهدوی، رضا منصوری، حاجیرضا مرزبان، محمدحسین دهقان، محمدحسن دهقان، اسدمراد آقامحمدی، سیدخداداد بخشیان، حشمتالله حسنوند، خدارحم نورافکن، رمضان جمشیدی، علی شرفی، عبدالرضا گلمحمدی، ملکمحمد کائیدی، شیرعلی رحمتی، رحیم دهقانی، طاهر بارانی، تیمور بیرانوند، یوسفعلی بگری، علیاصغر بهمنی و شهدای دیگری که در اینجا مجالی برای ذکر اسامی همه آنها نیست به چشم میخورد که به مناسبت روز «فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانهای» به معرفی چند تن از شهدای ورزشکار لرستان پرداختهایم که تقدیم مخاطبان ایکنا میشود.
شهید علیرضا مزعلی از شهدای ورزشکار لرستان یکم فروردینماه سال 1344 در بروجرد به دنیا آمد، پدرش حسین و مادرش زهرا نام داشت، تا چهارم متوسطه در رشته تجربی درس خواند، به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت و بیست و یکم تیرماه سال 1367 با سمت تکاور در فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر مطهر او را در گلزار شهدای شهر بروجرد به خاک سپردند.
مادر شهید علیرضا مزعلی در بیان خاطراتی از فرزندش، گفت: همیشه میگفت تمام هستیام و زندگیام فدای امام حسین(ع)، علاقه زیادی به شرکت در مراسم عزاداری اباعبدالله و حضور در هیئتهای سینهزنی و زنجیرزنی داشت بعد از اینکه او شهید شد تمام ایران را برای پیدا کردنش گشتیم.
چند روز قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند خودم متوجه حال و هوای عجیب فامیل و دوستان شده بودم؛ اما اصلاً فکر نمیکردم که ممکن است علیرضا شهید شده باشد، دو روز قبل از اینکه من خبردار بشوم خواهرزادهام به نام ناصر آمد و گفت: خاله عکس رضا را بده ببرم تهران شاید اسمش در میان اسرا باشد، همان لحظه او از خانه خارج شد، به دنبالش رفتم یک موتورسوار دیدم که با شتاب به سمت خانهمان میآید، ناصر به او اشاره کرده بود که مادرش هست و ممکن است بفهمد! تعجب کردم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ خواهرزادهام گفت: هیچی خاله، از پچپچهای مردم و کارهای آنها پی بردم که مشکلی برای علیرضا پیش آمده، تمام دوستان و آشنایان و رفقایش جمع شده بودند از ناراحتی و اشک ریختن آنها فهمیدم که علیرضا شهید شده است.
این مادر شهید همچنین گفت: یک روز قبل از شهادت علیرضا، خواب دیدم که نردبانی از آسمان به زمین افتاد و من بالا رفتم، در هر اتاقی از خانهمان یک شهید بود و در یک اتاق علیرضا بود، وسط اتاق سر و سینهاش را باز هم بسته بودند و گفتم: دردت به جانم چی شده، گفت: مامان دیدی خدا چه مقامی را به من داده است، گفتم: من هم همینجا پیش تو میمانم، گفت: مادر جان اینجا جای تو نیست برو تا برادر کوچکم مهدی بزرگ شود، فردا شهید شد و خبر شهادتش را آوردند.
دوران کودکی او با ورزش و قرآن شروع شد هیچوقت نمازش را ترک نمیکرد، آخر دبیرستان بود که به سربازی رفت، قرآن خواندن و نمازش را ترک نمیکرد، وی صبحها به مدرسه میرفت و عصرها در باشگاه ورزشی کار میکرد و مزد آن را به خانواده میداد. در مراسم ورزش باستانی ضرب میزد و خرید و فروش رادیو و ضبط هم انجام میداد، از نظر اخلاقی بسیار خوب و خوشبرخورد بود، رفتار او زبانزد خاص و عام بود، بسیار مهربان بود و از نظر متانت و نجابت سرآمد بود.
شهید در فکه به شهادت رسید و قبل از جبهه رفتنش یک روز به خانه آمد و گفت: میخواهم به جبهه بروم! هر چقدر اصرار کردیم که مانع رفتنش بشویم، قبول نکرد و گفت: در این برهه از زمان باید از دین و میهن خود دفاع کنیم تا اسلام پیروز شود.
شهید اسدالله نعمتالهی از شهدای ورزشکار لرستان دهم خردادماه سال 1331 در شهرستان خرمآباد به دنیا آمد، پدرش پنجشنبه و مادرش نازاره نام داشت، تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت، معاون دبیرستان بود، سال 1358 ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد، به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و دهم مهرماه سال 1359 با سمت فرمانده عملیات در شوش بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و پیکر مطهرش را در زادگاهش به خاک سپردند.
اسدالله دوران کودکی و نوجوانی را با ورزش سپری کرد همواره در کنار پدر در مراسم مذهبی و اجتماعی شرکت میکرد، بعد از پایان سربازی به استخدام آموزش و پرورش درآمد سالها معاون دبیرستانهای خرمآباد بود و در کارهای مردمی و عامالمنفعه شرکت فعال داشت.
زندگی این شهید والامقام در سه بخش شامل زندگی ورزشی که بیشترین هم و غم آن شهید را تشکیل میداد سرانجام او را در رشته شیرجه به مقام کشوری رساند، در رشته کشتی به پهلوانی استان لرستان نائل گشت، در شنا و کوهنوردی زبانزد خاص و عام بود.
زندگی سیاسی شهید نیز کمتر از زندگی ورزشی وی نبود در رژیم شاه زندانی سیاسی بود، مدتها در زندان به سر برد، تحمل شکنجه و سختیها را نمود، در جنگ تحمیلی فعالیت داشت، در بسیج فعالیت داشت، فرمانده عملیات، مدرس اسلحه و اسلحهشناس و علاقهمند به امور نظامی بود، فرماندهی توانا بود.
زندگی اجتماعی و اخلاقی آن شهید بسیار مورد توجه است کمتر کسی از ایشان ناراضی بود، همواره سعی مینمود که با مردم مهربان و کارگشا باشد، با مردم و مردم را دوست داشت تا جایی که برای آرامش مردم حاضر بود جانش را که عزیزترین گوهر هر انسانی است در راه خدا از دست بدهد و سرانجام چنین شد و دوازدهم مهرماه سال 1359 در شهرستان شوش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و خود را جاودانه ساخت.
شهید ابوالقاسم میرنظامی از شهدای کارگر لرستان در بیستم بهمنماه سال 1348 در شهرستان دورود متولد شد پدرش سیدمحمد راننده بود و مادرش اعظم نام داشت. دانشآموز سوم متوسطه در رشته برق بود که از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و سیزدهم بهمنماه سال 1365 در شلمچه به شهادت رسید و پیکر مطهرش را در زادگاهش به خاک سپردند.
برادر شهید ابوالقاسم میرنظامی در بیان خاطراتی از برادرش، گفت: ابوالقاسم پرورش روح و جسم را با هم انجام میداد، در عین حال که به ورزش میپرداخت و در رشته وزنهبرداری موفقیتهای زیادی کسب کرده بود، به درس خواندن در لباس طلبگی، نزد جدش بزرگوارش هم میپرداخت.
نزد شهید حاج مصطفی انصاری میرفت و قرائت قرآن را میآموخت و با اینکه کم سن و سال بودم، من را هم با خودش میبرد، وقتی قرائت سوره توحید را یاد گرفتم و برایش خواندم، با اینکه درآمدی نداشت با اندک پول تو جیبیاش، برایم تنقلات میخرید و در پایان حفظ هر سورهای، مرا مورد تشویق قرار میداد، نسبت به تربیت من خیلی حساس بود تأکید زیادی داشت که با معنویات و دین و قرآن مأنوس باشیم.
یکی از همرزمان شهید قاسم ابوالقاسم میرنظامی، گفت: ابوالقاسم به حضرت زهرا(س) بسیار علاقهمند بود همیشه ذکرش یا زهرا(س) بود، در عملیاتی شهید شد که رمزش یا زهرا(س) بود.
شب قبل از شهادتش، کنارش بودم، خیلی غمگین و محزون بود، گفتم: قاسم چرا ناراحتی؟ گفت: دلم برای مادرم خیلی تنگ شده، گفتم: اینکه ناراحتی ندارد، میتوانی مرخصی بگیری و به دیدن آنها بروی تو که تازه مجروح شدهای وقتی سالم شدی برمیگردی، بغض گلویش ترکید با اشکهای جاری از چشمش جواب داد: من کجا هستم و تو کجا؟ دلم برای جده مظلومهام حضرت زهرا(س) تنگ شده است.
پشت تیربار قرار داشت که ناگهان خمپارهای به زمین اصابت کرد و صدای «یا زهرا» به آسمان بلند شد به نزدیکش دویدم که جان به جان آفرین تسلیم کرده و به ملاقات جده مظلومهاش شتافته بود، شهید از ناحیه پهلو ترکش خورده بود و همچون مادرش با پهلوی شکسته به شهادت رسیده بود و درست مثل مادرش فاطمه(س) هنگام شهادت هجده سال بیشتر نداشت.
شهید بیداقعلی امیری از شهدای ورزشکار لرستان در دوم مردادماه سال 1342 در شهرستان الشتر به دنیا آمد، پدرش علیمحمدخان و مادرش سلطان نام داشت، تا اول متوسطه درس خواند، کشاورز بود، به عنوان پاسدار وظیفه و با سمت دیدهبان در جبهه حضور یافت و سیام آبانماه سال 1366 در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر مطهر او را در روستای امیر از توابع شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.
شهید علاوه بر درس خواندن در کارهای کشاورزی به پدرش کمک میکرد و انسانی بسیار خوشاخلاق و مهربان بود و در کارهای کشاورزی به اهالی روستا کمک میکرد و دارای روحیهای عالی بود. علاوه بر اینها علاقه بسیاری به ورزش داشت، عضو تیم فوتبال شهرستان الشتر بود و همواره در رشته دومیدانی شرکت میکرد و در این رشته جوایزی نیز کسب کرد.
در سال 1365 به خدمت سربازی درآمد، بعد از 18 ماه خدمت در جبهههای حق علیه باطل، سرانجام در سیام آبانماه سال 1366 در عملیات نصر 8 در ماووت به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
سیدمصطفی امیری از دوستان شهید امیری در بیان خاطرهای از این شهید، گفت: من صمیمیترین دوست دوران جوانی او بودم، از زمان کودکی با هم بزرگ شدهایم، ما در یکی از روستاهای بزرگ شهرستان الشتر از توابع استان لرستان به نام امیر سکونت داشتیم.
در دوران جنگ تحمیلی، شاید در روستای دورافتادهای مانند روستای ما، کمتر کسی پیدا میشد که بخواهد تمام آمال و آرزوهای این دنیا را ندیده بگیرد و جان خود را تسلیم آب و خاکش نماید؛ اما در روستای ما از این قبیل افراد کم نبودهاند، در روستای به این کوچکی و پرتی، دهها شهید در خون خفتهاند که عطرشان روستای ما را برای همیشه خوشبو کرده است.
هرچه از خصوصیات اخلاقی علی بگویم کم گفتهام، او بسیار خوش اخلاق و متواضع بود، صبر او همیشه مرا به خود وامیداشت در تمام طول زندگیام شاید همیشه رفتارش برایم الگو بوده است، با وجود قدرت بدنی و نیروی فوقالعادهای که داشت بسیار خاضع بود و هیچ وقت بیمورد دست روی کسی بلند نمیکرد.
ورزشکار بود و هیکل فوقالعاده خوبی داشت، همیشه که به چشمانش نگاه میکردم معصومیت و مظلومیتی در آنها میدیدم که توصیف آن برایم بسیار دشوار است، هر دو با هم برای خدمت سربازی اسم نوشتیم؛ اما سربازیمان در یک منطقه نیفتاد من در جنوب کشور سرباز بودم و او در غرب فقط زمانی که برای مرخصی میآمدیم همدیگر را میدیدیم. فقط بیست سال سن داشت که به عنوان سرباز خدمت وظیفه راهی جبهههای حق علیه باطل شد، اما طولی نکشید که در کردستان در عملیات نصر 8 به شهادت رسید.
چند روز قبل از شهادتش بر حسب اتفاق هر دو به مرخصی آمده بودیم برای دینش به منزلشان رفتم او را دیدم مثل همیشه نبود خوشحالتر و سرزندهتر از قبل، ترسیدم! چون همیشه شنیده بودم کسی که میخواهد شهید شود صورت عجیب و نورانی میگیرد او نیز اینطور بود، مرا صدا زد و گفت: مصطفی، من میدانم که این آخرین باری است که تو را میبینم و این بار که بروم شهید میشوم.
درست گفت دیگر رفت و برنگشت و به شهادت نائل شد، من نیز بعد از شرکت در عملیات کربلای 4 و 5 دچار شیمیایی شدم و بدنم ترکشهای زیادی خورد و الان نیز جانباز دوران دفاع مقدس هستم و یاد و خاطره مصطفی همیشه در ذهنم زنده است و به خود میبالم که چنین دوستی داشتهام.
شهید اسماعیل هادیان از شهدای ورزشکار لرستان یکم مردادماه سال 1345 در شهرستان کوهدشت به دنیا آمد، پدرش ابراهیم فروشنده بود و مادرش وجیه نام داشت، دانشجوی دوره دکترا در رشته پزشکی بود و از سوی بسیج، در جبهه حضور یافت، بیست و پنجم فروردینماه سال 1366 در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر مطهر او را در زادگاهش به خاک سپردند.
زهرا هادیان خواهر شهید اسماعیل هادیان گفت: یکی از خصوصیات اخلاقیاش اخلاص شدید در انجام تکالیف بود، در سال ۱۳۴۲ تاریخی را برای اعزام به جبهه اعلام کردند اسماعیل هم مصمم بود که انجام شود بعد از آنکه نیروها اعزام شدند دیدیم که او نرفته، علتش را که پرسیدم، گفت: عده زیادی از برادران دانشآموز و معلم و دوستان در بین اعزامیها بودند من خیلی خوشحال شدم که وقت خوبی برای جبهه رفتن است و با آنها سرگرم میشویم یک دفعه به خودم آمدم که این برای نفس و هواست، دیدم فایدهای ندارد با اعزام عمومی بروم، حال تصمیم گرفتهام چند روزی بگذرد، مأموریت خصوصی بگیرم و به جبهه بروم.
ابراهیم هادیان پدر شهید اسماعیل هادیان در بیان خاطرهای از فرزندش، گفت: اولین باری بود که به جبهه میرفت، اعزام که شد، عملیات بیتالمقدس شروع شد و او در عملیات شرکت کرد واز ناحیه پا مجروح شد، مدتی در بیمارستان بستری بود، هنوز زخم پایش التیام پیدا نکرده بود که بار و بنهاش را بست. به هر دری زدیم که او را قانع کنیم مدت بیشتری در خانه بماند و استراحت کند، پایش که بهتر شد به جبهه برگردد؛ فایده نداشت تصمیمش را گرفته بود وسایلش را جمع کرد ساکش را روی کولش انداخت و دل به جاده داد، راهش را کشید و دوباره به جبهه اعزام شد و با همان پای شکسته در عملیات رمضان شرکت کرد.
اسماعیل با کلمات میانه خوبی داشت دلش که میگرفت قلم برمیداشت و با دوست و برادرش شهید مجتبی آدینهوند حدیث عاشقی را باز میکرد مجتبی هم تعلق خاطر خاصی به اسماعیل داشت و نامههایش را جواب میداد.
مراد سوری از همرزمان شهید اسماعیل هادیان در بیان خاطراتی از شهید هادیان، گفت: اوایل بهار سال 1366 به پادگان شهید شفیعخانی اعزام شدیم، منطقه عملیاتی رنگ و بوی خاصی داشت هنوز عطر و بوی شهادت شهیدان کربلای ۵ در سراسر خوزستان پراکنده بود، شقایقهای خوزستان حال و هوای دیگری داشتند، نیمه اول فروردین، پادگان شفیعخانی اندیمشک، بسیار دیدنی بود. بچهها را بین گردانها تقسیم کردند، وارد گردان ادوات شدم، اسماعیل شش ماه بود که در آنجا خدمت میکرد، به محض رفتنم به گردان، وارد چادرش شدم، قبلاً اسمش را شنیده بودم؛ ولی چهره نورانی و حال و هوای معنوی خاصش را که دیدم، سعی کردم بیشتر به او نزدیک شوم، اذان که میگفت با او به حسینیه میرفتم.
خیلی با هم رفیق شده بودیم با اینکه از ناحیه پا جانباز بود؛ ولی خوب فوتبال بازی میکرد از اینکه در کنار انسانی متعهد و با اخلاق بودم لذت میبردم، گذشته از معنویت خاصش دانشجوی سال چهارم پزشکی بود؛ ولی آنقدر متواضع بود که به اکثر ما ـ با اینکه سنمان از او کمتر بود ـ اجازه نمیداد سفره را جمع کنیم و یا ظروف غذا را بشوییم، آنقدر اصرار میکرد که خسته میشدیم و کنار میکشیدیم تا ظرفها را بشوید و سفره را جمع کند.
حدود یک ماه قبل از شهادتش، با جمعی از دوستان از پادگان شفیعخانی به سمت منطقه عملیاتی کربلای ۵ حرکت کردیم، چهار نفر بودیم هر چهار نفر جلوی لند کروز نشسته بودیم در بین راه یکی از سادات عشایر را دیدیم که منتظر ماشین بود به راننده گفتیم سید را سوار کند، ماشین متوقف شد، اسماعیل تعارف کرد و گفت: سید بیا جلو جای من بنشین، من میروم عقب مینشینم، سید هم گفت: بیا پایین! اسماعیل پیاده شد و رفت عقب ماشین نشست، همه با هم زدیم زیر خنده، راننده گفت: آقا سید! اگر کسی تعارف کرد، بگو ممنونم، نیا سر جایش بنشین! سید گفت: نه! جانم! اگر ایشان از روی صداقت گفته باشد که ناراحت نمیشود و اگر هم از روی صداقت نگفته باشد سعی میکند دفعه بعد از این تعارفها نکند.
مراد سوری، همرزم شهید هادیان در بیان خاطره دیگری از شهید گفت: وقت نماز صبح که میشد با اولین جمله اذان از خواب بیدار می شدم و خودم را برای نماز آماده میکردم، بعد هم سر وقت بچهها میرفتم و یکییکی، بیدارشان میکردم.
اسماعیل بغل دست من میخوابید؛ اما هیچ وقت پیش نمیآمد که از خواب بیدارش کنم، هر بار که سر جایش میرفتم و پتویش را برمیداشتم، زیر پتو نمیدیدمش، متوجه میشدم که قبل از اذان، برای خواندن نماز شب، به بیرون از چادر رفته و در میان شقایقهای بهاری، با خدای خودش گرم راز و نیاز شده است.
مدتی گذشت یک روز از او پرسیدم: قبل از اذان کجا میروی؟ چرا من را با خودت نمیبری؟ جواب سر بالا میداد و حرفم را عوض میکرد و شروع میکرد به شوخی کردن، متوجه شدم که دوست ندارد کسی بویی از ماجرا ببرد.
انتهای پیام